تا نشویید بمی دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را
آنکه سر باخت بصحرای هوس میداند
که چه سود است بسر، این سر سودایی را
سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند بدل، لاله ی صحرایی را
برواز گوشه نشینان خرابات را بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را
دعوی عشق و شکیبا، ز کجاتا بکجا
عشق درهم شکند پشت شکیبایی را
نیست جاییکه نه آنجاست، ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را
بروای عاقل و از دیده ی مجنون بنگر
تا ببینی همه سو، جلوه ی لیلایی را
یافتم عاقبت این نکته کزو یافته اند
دلفریبان همه سرمایه ی زیبایی را
وحدت از خاک در میکده ی وحدت ساخت
سرمه ی روشنی دیده ی بینایی را